میگویند روزی یکی از مدیران هندی راز موفقیتش را برای عدهای از دانشجویان مدیریت تعریف میکرد، وقتی از او راز موفقیتش را پرسیدند مدیر هندی فکری کرد و سپس دهانش را تا بناگوش باز کرد و گفت راز موفقیت من اینجاست، ببینید.
دانشجویان کنجکاو هندی که برای دیدن این شکاف اسرارآمیز نیمخیز شده بودند، یکییکی دهان و لوزههای ایشان را بررسی کردند، اما پس از چند لحظه با گرفتن بینیهایشان از ایشان فاصله گرفتند. وقتی کنجکاوی دانشجویان فروکش کرد یکی از دانشجویان که از بیادبی مدیر هندی عصبانی شده بود سربه اعتراض گشود و به زبان هندی گفت، استاد گرامی ما از شما رمز و راز مدیریت را پرسیدیم ولی شما در عوض دندانهای مثل دانه بلالتان را به ما نشان دادید. مدیر یاد شده ضمن عذرخواهی گفت: ولی باور کنید راز دیگری وجود ندارد، راز موفقیت من همین دهان بدبو است و بس. غوغایی در میان دانشجویان در گرفته بود و عدهای از دانشجویان در حال ترک سالن بودند. در این حال یکی از دانشجویان که تاکنون سخنی به زبان نیاورده بود، گفت: استاد مطمئنم که حکمتی در گفتار شما وجود دارد، پس خواهش میکنم آن را به ما بگویید. مدیر موفق در حالی که با احترام از جای خود بلند میشد گفت، راستش همه موفقیت من از زمانی شروع شد که دچار پوسیدگی دندان شدم و خب شما میدانید که در چنین حالتی بوی بد دهان را همه احساس میکنند جز خود شما. من از بوی بد دهانم این درس را گرفتم که اگر سازمان تحت نظر من هم دچار عفونت باشدحتما دیگران بهتر از من این عفونت و یا آسیب را حس میکنند. و موفقیت من از زمانی آغاز شد که پیدرپی در جستوجوی یافتن افرادی بودم که نقاط ضعف و کاستیها را در کارهایم به من نشان دهند و چه کسی بهتر از کارکنان. |